روایتی از تلاش نوجوان شهید برای پیوستن به غواصان کربلای ۴
به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، شهید «علیرضا فشارکی» متولد سال ۱۳۴۷، با اوجگیری جنگ و تجاوز دشمن خون غیرت در رگهایش جوشید و عزم میدان نبرد کرد. زمان زیادی از شهادت برادر نمیگذشت و داغ دل مادر به او رخصت اعزام نمیداد، اما بیتابیها و بیقراریهایش در کنار منطق و استدلال گفتار، پدر و مادرش را واداشت تا او را هم راهی جبهه کنند.
گذراندن دورههای آموزشی، علیرضا را مهیای عملیات کربلای ۴ کرد تا بهعنوان غواص به دل آب بزند و به مقابله با دشمن متجاوز رود. در حین گذراندن آموزشهای تکمیلی آب کفن او گشت و تا مدتی میزبان بدن مطهرش شد و سرانجام با پیدا شدن پیکرش به آغوش خانواده بازگشت و پس از تشییعی باشکوه در گلستان شهدای اصفهان آرام گرفت.
روایتی از تلاش نوجوان شهید برای پیوستن به غواصان کربلای ۴
روایت غلامرضا علیزاده (غواص گردان یونس لشکر ۱۴ امام حسین (ع) در جنگ تحمیلی)
روند آموزش ما همچنان ادامه داشت و آرامآرام برای عملیات بعدی (کربلای ۴) آماده میشدیم. تعدادی نیروی جدید هم به ما دادند و قرار شد؛ دوباره گردان ما پنج گروهان داشته باشد که گروهان موسی و نوح و اسماعیل و داود و ابراهیم، نام آنها بود.
به خاطر دارم در آموزش غواصی، یکی از نیروها به نام فشارکی تعادلش با اسلحه و تجهیزات درست نمیشد و اِسنُورکِلَش که باید حداقل ده سانتیمتر از آب بالا باشد، خوب عمل نمیکرد. در تمرین بهاندازه کافی سلاح و تجهیزات و خشاب و نارنجک و وزن بدنش، وزنه میبستیم، خوب عمل میکرد و تا خود او میآمد، اشکال پیدا میشد. مانده بودیم که چکارش کنیم؟ به قدرت الله قربانی؛ معاون گروهانمان گفتم: میخواهی یک دانه فوم به او اضافه کنیم؟ درست میشود.
بعد به فشارکی گفتم: خودت تعادلت را درست کن. گفت من نمیتوانم. برای اینکه یادش دهم، خودم با وزنههای اضافی بیش از حد معمول در آب پریدم و شنا کردم و گفتم: من میتوانم سه، چهار قبضه اسلحه بردارم و خودم تعادلم را حفظ کنم. تو هم باید خودت تعادلت را درست کنی. گفت: چکار کنم؟ گفتم باید با پاهایت این کار را انجام بدهی. از آب هم نترس.
خواب برادر شهید
گفت: آقای علیزاده! دیشب برادر شهیدم به خوابم آمد و گفت: اگر میخواهی به من برسی، باید پا بزنی! پا زدن چطوریه؟ من بعد از مشورت کردن با قربانی او را به وسط آب بردم تا پا بزند. او هم تلاش کرد و پا زد. انگار بعد از آن خواب، انگیزه بیشتری داشت و ترسش ریخته و خیلی راحت بود.
تا میگفتم بپر! میپرید و خوب راه افتاد. با بعضی از بچههای خاص کار میکردیم و این کار با من یا باقری و یا جزینی بود. اگر به برخی میگفتیم که شما به درد این کار نمیخوری و نمیتوانی کارکنی، از این گردان برو! بهش برمیخورد و سفتوسخت میایستاد و میگفت: نمیخواهم بروم و تلاش میکنم و یاد میگیرم.
انصافاً هم بسیاری از آنها هر طوری بود، خودشان را به دیگران میرساندند. مثلاً کسی را داشتیم که اصلاً از آب میترسید. اما با تمرین و پشتکار، شناگری شده بود که شیرجههای دیدنی میزد. به فشارکی گفتم: خسته شدی! قدری بالا بیا! آمد و تازه نیم ساعتی نشسته بودیم و حرف میزدیم که آقای قربانی آمد و گفت: چطور شد؟ گفتم قدری تمرین کرده است. گفت: در آب برو تا ببینم.
با ذوق و شوق در آب پرید و یک دوری زد و آمد و گفت: خوب است؟ انشاءالله بهطور کامل درست میشود. خیلی خوشحال بود که مختصر پیشرفتی کرده است. فردا با کل گروهان برای تمرین رفتیم. فشارکی هم آمد و دوباره دیدم همان مشکل روز قبل وجود دارد و نمیتواند تعادلش را حفظ کند و آب میخورد. انگار همهچیزهای قبلی یادش رفته بود. از آب بالا آمد و بعد از ناهار گفت: آقای علیزاده! بعدازظهر دوباره میخواهم تمرین کنم و حسابی پا بزنم.
شهادت از پی برادر
بعدازظهر آمد و وزنهها را هم بست و خودش هم چند تا وزنه دیگر هم در پیراهنش انداخت و چند بار رفتوآمد و گفت: خوب شد؟ قربانی گفت: نه هنوز! چون پایت بالا میآید. گفت: یک وزنه دیگر هم میاندازم. میخواهم با سه وزنه بروم. قربانی گفت: نه! با همین یک وزنه برو. رفت.
همینکه پایین پرید، در مسیر تند و سریع آب قرار گرفت. با آنکه لباس غواصی هم نپوشیده بودم، سریع در آب پریدم. ولی نتوانستم نوک فینش را ببینم! آقای قربانی هم در آب پرید و هرچه رفتیم، دیگر فشارکی را ندیدم. ما سه شب تا پل هزاردستان به دنبال او میگشتیم، اما متأسفانه پیدایش نمیکردیم، تا اینکه سه روز بعد زیر اسکله یگان دریایی، یکی از بچهها جسد مطهرش را پیدا کرد و او را بیرون کشید.
روایتی از تلاش نوجوان شهید برای پیوستن به غواصان کربلای ۴
غم از دست دادن یکی از یارانمان قبل از عملیات، شدیداً همه بچههای گردان یونس و مرا که تماس بیشتری با او داشتم در خود فرو برده بود. بهخصوص در مواقع استراحت که ذهن و فکرمان درگیر تمرینات نبود.
تلاش زیاد او در همین زمان کم و خوابی که از برادرش دیده بود و برایم تعریف کرد، از جلوی چشم و ذهنم دور نمیشد. احساس میکردم؛ آمده بود تا فقط به برادر شهیدش بپیوندد و اینگونه مقدر شد که در هنگام آموزش و خارج از عملیات به شرف شهادت نائل آید.
منبع:
فضلالله صابری، رضا اعجمیان جزی، فرار از خود، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، حوزه هنری استان اصفهان، تهران ۱۴۰۱، صص ۲۱۳، ۲۱۴، ۲۱۵، ۲۱۶
۰ دیدگاه